آدم ـ سلام خدا بر اوـ نگاهی به بالای سر انداخت. گوشه‌ی عرش نام پیامبران و امامان را دید. نام یک‌یکِ آن سراپردگان را با جبرائیل تکرار کرد تا به نام مقدّست رسید و خواند: حسین!» اما دل‌ش شکست و اشک‌ش به گونه غلطید. علّت را از جبرائیل پرسید و او داستانِ تو را برایش گفت. که آن‌چنان تشنه می‌شوی که بی‌آبی چون دودی میان تو و آسمان فاصله می‌اندازد! و جز با چکاچکِ شمشیرها، جوابت را نخواهند داد. بعد از آن، آدم و جبرائیل، هر دو برایت چون مادرِ بچه‌مرده گریستند.

ادامه مطلب

سبوی چهل و نهم: «پرده نشینِ پاکی»

سبوی چهل و هشتم: «واپسین غروب، نازنین طلوع»

سبوی چهل و ششم: «کافه‌ی خیابانِ تروکادرو»

تو ,چون ,جبرائیل ,آدم ,چکاچکِ ,می‌اندازد ,و جز ,جز با ,می‌اندازد و ,فاصله می‌اندازد ,آسمان فاصله

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خرید فروش قرنیز پی وی سی PVC دیوار پوش نبشی در تهران تن ماهی بندرعباس معرفی بهترین برندهای لوازم آرایشی و بهداشتی fspled علم و دانش روستای شهرو کسب درآمد از طریق اینترنت بدون سرمایه گذاری sophia مبلمان اداری آقای مبلمان طراحی سایت ، سئو ،تبلیغات در گوگل